گریه
خنده
بُغض
چراغهای ممتد قرمز
و انتظاری که هیچ وقت پایانی نداشت
تو را دیدم
زمانیکه کتابم ناتمام بسته بود
خسته بودی
سایه قدمهایت سنگین بود
چقدر در نگاهت کلمه داشتی
کاش تمامش را پیش از انکه
بخوانم ، می خواندی ...
(شایدم آن تابلوی ((سکوت))
سکوتت را اجبار کرد
یا نه عزیزم
پیش از آنکه با سردی چشمانت آشنا شوم
سرد شده بودی)
آیا سهم تو اینبار گریه است
که حتی حق دیدن خط ممتدش را ندارد
گریه هایم را جا گذاشتم
نفس می خوام
نفس می خوام
تا التیام بخشم زخمهایت را
اما می دانی
که خود با رازی کهنه
قلبی پر از اندوه
رو به تاریکی نگاه می کنم
و ایستاده ام زیر بامی که ستونهایش استوار نیست
خیلی قشنگه ساناز ، خیلی
آره شاید سهم من اینبار گریه باشد ، اما تو خوب میدونی که دیگه گریه هم دردی رو از من دوا نمی کنه ،
دیکه زخمم را هیچ مرهمی التیام بخش نیست ،
برایم دعا کن تا عشقم را با عشق او التیام بخشم ، برایم دعا کن تا از این پس عاش خالقم باشم ، برای آدامشم دعا من ،
هر چند زمان میخواهم زمان
خداوند توی این دنیا اندازه یه دنیا زمان میده که خیلی زیاده
برات دعا میکنم
بیقراریت آروم بگیره
واست از خدا آرامش رو نمی خوام بلکه گدایی می کنم
ازش می خوام خودش درد داده خودشم مرحمش بشه
البته اگه خدا من بنده گنهکارو قابل بدونه
می خوام مثل همیشه باشی.......
حرفهایت ساده است و خوب . پیداست که عین چیزی را که می خواستی گفته ای . و این خوب است اما کمی توضیح قاطی شعر ت شده .
خط آخرش معرکه بود .
چون ایستاده ام زیر بامی که ستونهایش استوار نیست
مرسی...
زیبا و تاثیرگذار...
لینکت کردم :)
جالبه... اون بلاگ رو ساخته بودم برای اینکه برام مثل یه دفتر یادداشت باشه. یادداشتهای معمولی و روزمره و گاهی حرف دل. برای خودم.
ولی مثل اینکه از این به بعد مخاطب هم دارم :)
سعی میکنم همونطوری که مینوشتم ادامه بدم و اینکه کس دیگه ای هم اون حرفا رو میخونه، روی نوشتنم تاثیر نذاره. صداقت رو بتونم حفظ کنم.
از آشنایی باهات خوشحالم.
موفق باشی.
سلام
مرسی
بلاگت خیلی زیباست و مطمئن باش تا هر موقع باشم مخاطبش هستم
و حتماً سعی کن این سادگی تو نوشته هاتو همیشه حفظ کنی
منم خوشحالم
موفق باشی
و ایستاده ام زیر بامی که ستونهایش استوار نیست...
ستون میشویم گاهی برای دیگری ..
گاهی دیوار، که تکیه کند
و گاهی در، که بگذرد!!
....
برای دوست بیقرارت آرامش نه،که قدرت آرزومندم...
.....
راستی!هیچکدام از این دو چرکنویسی که لینک کردی من نیستم.
مرسی دعاهای شما گرفته و اون الان آرومتر و من خیلی خوشحالم
آره می دونم اشتباه شده اون چرکنویس دیگر است ولی خیلی جالبه هم مطالبی که می نویسه قشنگه هم اینکه اینطور اتفاقی وارد وب اون شدم تورام باید لینک کنم عزیزم
خواسته بودی برایت میل بزنم.
نمیدانم از چه باید برایت چرکنویس کنم؟!
هنوز نمیدانم چه چیز را فریاد میزنی!
خیلی چیزارو فریاد می زنم ولی چون بیصداست کسی نمی شنوه
سلام
باز خوبه واسه التیام بخشیدن زخمهای دیگران فقط نفس می خوای
کتاب ناتمام چیه ؟
هر بار که این مطلبو میخونم چیزای جدیدی کشف میکنم و سوالات جدید واسم طرح میشه
فعلا همین
سلام
خیلی خوشحالم که نوشته من اونقدر واسه شما مهم بوده که باعث شده که چند بار بخونی و هر بار یه سوال واست باشه کتاب ناتمام زندگی که هنوز بسته نشده و با مرگ فقط بسته میشه همه این کتاب ناتمام رو دارن یکی داستان کتابش قشنگه یکی نه ...
مرسی
نه ..... نه سهم تو این بود
و نه حق من.
و ایستاده ام زیر بامی که ستون هایش استوار نیست
نفس می خوام...
نفس می خوام....!
خیلی قشنگ بود
سهم و حق هیچکس نیست
ولی نصیب بعضی ها میشه
مرسی نه به خوبی نوشته های تو ...
سلام ،
شرمنده ، نبودم ، خودت که خوب میدونی ،
بهترم ولی نه به اون اندازه که بتونم بایستم ،
چقدر دلم برای خودم تنگه ،
چقدر دوست دارم برگردم به ۶ سال قبل ،
مگر گناه من چه بود ، تو بگو ، دوست داشتن گناهِ ، اگه هست پس چرا خدا بنده هاشو دوست داره ،
اگه نیست چرا با من اینگونه شد ،
صدای تنهائیم را همه شنیدن ،
ولی تو خوب میدانی که چقدر زود دیر شد ،
به تمام گناه های پیشینم می نگرم ،
ولی بخدا مستحق این گونه سختی نبودم ،
هر چه بود تمام شد ، پذیرفتم ، که جز این چاره ای نداشتم ،
رهایم نکنید ، بگذارید آرام بخوابم ، و وقتی بیدار میشوم ، ....
دیگر اثری از منِ الان نباشد
سلام
خوشحالم می بینمت
امروز روز آن است که فراموش کنی آن چه که بودی
استواری گامهایت
صلابت عقاب ها را حقیر جلوه خواهد داد
برخیز
دوباره بیا آغاز کن ...
منی که با خود گرگم به هوا بازی کرد
با خود بجنگ تا من دیروز نباشد
واست دعا می کنم
تا بتوانی مثل همیشه صبور و استوار باشی
خدایا ،
خدایا ، چگونه باور کنم رفتنش را ، چگونه پذیرا باشم نبودش را ،
در حالی که همچنان در گوشم نجوا میکند ،
شب ها که به خانه بر میگردم ،
در و دیوارِ خانه ام نیز سراغش را میگیرند ،
خدایا تا کی باید بگویم که او باز می آید ،
تا کجا باید بروم ،
خدای من ،
هر گاه به درگاهت رو کردم ،
بی جواب نماندم ،
پس چرا اینبار ،
شاید این همان امتحانی بود که چشم انتظارش بودم ،
خدای من ، سخت بود ،
در کتابت نخوانده بودم ،
در جزوهای پدرم ، اینها نبود ،
امشب کتابت را دوباره دورق میزنم ...
سلام
...
سلام دوست من ،
اون م پائین من بودم
سلام
سبک نوشتنت معلومه می شناسمت
مرسی
من و تو مدادیم.
وقتی دور انداخته می شویم که نتوانند ما را در دستشان بگیرند.
نه وقتی که قدرت نوشتنمان تمام شود.
ولی قدرت نوشتن را از ما می گیرند
مرسی خیلی زیبا بود
همیشه نوشته هات قشنگه
من هم نوشته هایت را تحسین میکنم هجران ،
من و سانی هم به بودنت عادت کردیم ،
وقتی نوشته های شما رو میخونم آروم میشم
ام ام تی
تو رو هم واسه این که این سوال رو بپرسی .
سوالی که قراره بی جواب بمونه می دونم
سلام
و حدس می زنم شبی مرا جواب میکنی
و قصر کوچک دل مرا خراب میکنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی
من از کنار پنجره تو را نگاه میکنم
و تو به نامدیگری مرا خطاب می کنی
چه ساده در ازای یک نگاه پک و ماندنی
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب میکنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو کمتر از غریبه ای مرا حساب میکنی
و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت
که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی
سلام
مرسی از حضورتون
خیلی زیبا بود شما رو لینک کردم تا بتونم نوشته های زیباتونو بخونم
نه تو کوچک نیستی عزیزم.
مدادی که نوشتن را می داند ـ و خوب هم ـ
هر چه بتراشندش باز همان مداد است با همان قدرت
کوچک کسی ست که این را نمی فهمد
مرسی مصطفی عزیز
مرسی سامی مهربون
مرسی
من خوب نمی نویسم شما خوب می خونید