***
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد .
امروز از طرف دوست عزیزم افتخارِ اینو پیدا کردم که این صفحه رو به روز کنم ، راستش غافلگیر شدم و هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید ،
و اما متنی که انتخاب کردم ،این متنِ رو مدتها پیش از جایی کپی کرده بودم ، نمی دونم از کیه ، ولی من هر وقت میخونمش واسم تازه است ...
کاش می دانستی،
بعد از آن دعوت زیبا ،به ملاقات خودت،
من چه حالی بودم.
خبر دعوت دیدارت ،چونکه از راه رسید.
پلک دل باز پرید.
من سراسیمه به دل بانگ زدم.
آفرین قلب صبور.
زود برخیز عزیز.
جامۀ تنگ درآر.
و سراپا به سپیدی تو درآ.
و به چشمم گفتم:
باورت میشود ای چشم به ره ماندۀ خیس؟
که پس از اینهمه مدّت ز تو دعوت شده است؟
چشم خندید و به اشک گفت برو.
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
با تو ام کاری نیست.
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید.
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشۀ لرزش به خودت راه مده.
وقت آن است که آن دست محبّت ز تو یادی بکند.
خاطرم را گفتم:
زودتر راه بیوفت.
هر چه باشد بلد راه تویی.
ماکه یک عمر در این خانه نشستیم و تو تنها رفتی.
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود. گوییا با منه بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از اینجا بروم.
پنجه از مو به در آورده بدان شانه زدم.
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار.
دست در دست تبسّم بگذار.
ونبینم دیگر ، که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی.
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست.
و مبارک بادت ، وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب.
و طپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته. آبرویم نبری. پایکوبی ز چه بر پا کردی؟
نفسم را گفنم:
جان من تو دگر بند نیا.
اشک شوقی آمد.
تاری جام دو چشمم بگرفت.
و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر، بنشان برق نگاه.
پای در راه شدم.
دل به مغزم می گفت:
(من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد؟
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی.
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواهند.
و مرا خواهد دید.)
سر به آرامی گفت:
(خوب چه می دانستم؟
من گمان می کردم،
دیدنش ممکن نیست.
و نمی دانستم،
بین من با دل او، حرف صد پیوند است.
من گمان می کردم....)
سینه فریاد کشید:
هر چه بودست گذشتست.
حرف از غصه و اندیشه بس است.
به ملاقات بیاندیش و نشاط .
آخر ای پای عزیز ؛
قدمت را قربان.
تندتر راه برو، طاقتم طاق شده.
چشمم برق میزد.
اشک بر گونه نوازش می کرد.
لب به لبخند تبسّم می کرد.
مرغ قلبم با شوق، سر به دیوار قفس می کوبید.
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت.
دست بر هم می خورد.
نفس از شوق دم سینه تعارف می کرد.
سینه بر طبل خودش می کوبید.
عقل شر منده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید.
خاطرم خنده به لب گفت نترس.
نگران هیچ مباش.
سفر منزل دوست، کار هر روز من است.
چشم بر هم بگذار. دل ترا خواهد برد.
سر به پا گفت کمی آهسته.
بگذارید که من هم برسم.
دل به سر گفت: شتاب. تو هنوزم عقبی؟
عقل فریاد کشید: دست خالی که بد است.کاشکی....
سینه خندیدو بگفت:دست خالی ز چه روی؟
این همه هدیه کجا چیزی نیست؟
نویسنده توسط : مصطفی ***
سلام
مرسی همیشه زحمتهای من ...
خیلی زیبا بود نمی دونم چرا ایندفعه نمی تونستم آپ کنم
چشم برهم بگذار دل ترا خواهد برد خیلی زیبا ...
منم مصطفی میذارم که کسی ناراحت نشه ...
سلام آقا
شما آدم با احساسی هستی و آدمهای با احساس در این روزگار حساس تر هستند امیدوارم روح سرشار از عشق و ایمانتون همیشه در این بیکران سرشار از ایمان به بیکران الهی بمون
انتخاب بسیار عالی و زیبایی بود زحمت ساناز خانم را هم کم کردید
پایدار و برقرار باشید
سلام!
ممکنه اسم اون دوست رو بدونم؟؟
دوست دارم قلم زدنشو ببینم،همین!
سلام آقا مصطفی
خیلی زیبا می نویسی ...
این خانم خودخواه باید بدونه که اصلا درست نیست شاید ما دلمون بخواد اسم این اقا رو بنویسیم یا اون آقا هم روش نشه که بگه اسمش رو کامل بنویسن خوشحال میشه دیگه خوشمزه بازی بسه لطفا درستش کن به اندازه کافی خوشمون اومد
عزیزم این روزها خیلی بد آوردم شاید هم بد نه نمیدونم چه حوادثی داره برام رخ میده احتمالا چند روز آتی نیستم بابت برام دعا کن آدرس ایمیلم توی وبلاگم هست خوشحال میشم
فردا هم دفترم اما احتمالا چهرشنبه و پنجشنبه نه برام دعا کن ولی نگران نباش
روزهای ما میگذره اما به سختی
شوخی میکنی با من...؟؟
نه!
اما وحشیانه دوست دارم آرامش نوشته هاشو!!!
سلام بهاره عزیزم و همه دوستام
من دلیل خاصی نداشت که اسم مصطفی رو کلیدی کردم فقط دوست داشتم ستاره باشه همین و از همه دوستانم معذرت میخوام اگه فکر کردن دلیل خاصی داشته الان اسم مصطفی رو درست کردم ولی واسه من همون *** میمونه
از همتون ممنون ...
سلام
آقای مصطفی ممنون از نوشته ی زیباتون
خوش به حال اون معشوق که عاشق از پای تا سر بودنشو فریاد میزنه
ما که فقط از دور نشستیم و توی آتیش نرفتیم تماشای سوختن هم زیباست
شاد باشید
سلام بهاره خانوم ،
مرسی بابت کامنت زیبات ،
صدای تنهایی من خیلی بزرگتر از این حرفهاست ، هیچوقت راجب کسی که ندیدیش و نمی شناسیش زود قضاوت نکن عزیزم ،
بودنت را دوست داریم با لبخند ...
و برای صدای تنهایی ام.
چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمیخوانم
شاید از بس صدایشان زده ام
دوست دارند دوستان . لالم
تنهاییم را با تو قسمت میکنم . سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من . عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت . بنشین . غمی نیست...
حوای من . بر من مگیر این خودستایی را که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آهان تا یادن نرفته بگم
این جا وبلاگ ساناز عزیزه
اون توی وبلاگش آزادی داره هر جور می خواد آدم ها رو صدا بزنه!
این حقه اونه
و من به این حقش احترام میذارم و چون اون برای آقای مصطفی ارزش قائله حتما ایشون قابل احترامن
جواب دادم حالا من منتظرم
باید ببینمت ....
چرا که روی نوار قلبیم ....
پیوسته نام تو بود .......
و پزشک نیز بر آخرین نسخه ام تو را تجویز کرده است...
بیا دیر نشده .........................
سعی کن تنها باشی زیرا تنها بدنیا امدی و تنها از دنیا خواهی رفت.بگذار عظمت عشق را درک نکنی.زیرا انقدر عظیم است که تورا نابود خواهد کرد
http://ariahmishetanha.blogfa.com/
ممنون که امدی سرزدی بازم از این کارها بکنید ممنون میشم
چون ایندفعه مصطفی آپ کرده
من می گم سلام صبح بخیر ...
سلام به سانی و مصطفی
عزیز جواب میلت را دادم
میرم دکتر همه چیز با هم معلوم میشه من و اون یا می مونیم و یا من و اون و نی نی با هم تموم میشیم
این چند ساعت هر دو مون به اندازه یه عمر زار زدیم بهم گفت فکر نمی کردم چنین برزخی هم باشه گفتم هنوز برزخ ندیدی
می بینی روزی که حسرت باشه روزی که مقایسه باشه روزی که تنهایی باشه و ...
کاش در کنار تمام الطافی که خدا بهم داده کمی تنفر هم بهم میداد تا می تونستم بغض کنمو با کینه به آدمها نگاه کنم
الان نگران آدمهایی هستم که این روزگار را برام رقم زدند چون میدونم تاوانش را می بینند کسانی که من آهی پشت سرشون نکشیدم زمین خوردند چون خدا بالا سرمون نشسته
سلام ،
صبح تو هم بخیر خانومی ....
مادرش میدونه دست رو چه نقاط حساسی از وجودش بگذاره که بند بند وجودش را خرد کنه سانی من طاقت دیدن زجرش را ندارم ...
مامانش خیلی با حرفهاش زجرش میده
سانی همیشه تو جاده بهش میگفتم امیدوارم هیچ وقت یه پرنده یا یه حیوون به ماشین ما بر نخوره آخه اونقت من تا آخر عمرم کابوس مردن اون جانور را می بینم اماحالا ببین دارم چیکار می کنم
سانی خیلی احساس بدی دارم
عشقی که در هر روز و در هر شب نو نشود ،
دوام نخواهد یافت
حتی اگر به پرستیدن منجر گردد،
دو دل باخته چیزهایی را در آغوش می کشند ،
بیش از آنکه یکدیگر را در آغوش کشند ،
بی شک عشق در یک جا جمع نمیشود ،
عشق ، کلمه ای است از نور
دستانی از نور آن را بر برگی از نور نوشت
جبران خلیل جبران
سلام
خیلی قشنگ شعر می گی
قلمت شیواست و دلربا
با اینکه طولانیه اما کشش داره و می تونه
ادم رو به خوندن وادار کنه
امیدوارم که موفق باشید و تولد اونی رو هم که دیر رسیدم
تبریک می گم
عزیز ایمیلت را خوندمهمین که میگی آرومم میکنه
عزیز بگذار این روزها بگذره از این حس مرگ و زننده بیام بیرون باهات تماس می گیرم
سانی من حتی کلاغ ها را هم دوست دارم سانی من هیچ وقت تو هیچ جایی حتی یه برگ هم نکندم باورت میشه اونوقت حالا --- سانی من برگ درخت ها را هم نمی کنم باور کن سانی من همه چیز و همه کس را دوست دارم حتی اونهایی که مقصر هم بودند من از هیچ کس متنفر نشدم اما الان از خودم بدم میاد
سانی من چیکار دارم می کنم ؟؟؟
میدونم کابوس شبونم به راهه این دوشب همهمش خوابهایی دیدم که حالم را دگرگون کرده
حتی قد پلک زدن که چشام میاد رو هم می بینم که ...
سلام
به رسم ادب آمدم
خواندم
زیبا بود.. هر چند نمی دانیم ازقلب کدام خوش ذوقی چنین شعر روانی برون تراویده
و ...
سلام ،
من خوبم ... . تو ؟
سلام
عذرخواهی بابت خبر نکردنم و سپاس از حضور خوبت.
کار دلنشینی بود هرچند لغزش های وزنی کوچکی هم داشت...
منتظر پست های خوب بعدیت هستم.
با تقدیم احترام و آرزوهای خوش : وهم سبز
نمی فهمش !
نمی فهمم اش !
( امان از این ضمایر )
سلام
راستش... الان یک روز هست که وارد دهه ی سوم زندگیم شدم...
پیر شدیم دیگه... :)
کوچیک که بودم فکر میکردم یه آدم ۲۰ ساله چقدر بزرگه... ولی زیاد هم اونطوری نیست...
خوبی...؟
زیبا بود مثل همیشه ممنونم خبرم کردی
وقتی معلم پرسید عشق چند بخشه؟ زود دستم رو بالا گرفتم گفتم: یک بخش. اما از وقتی که تو رو شناختم فهمیدم عشق 3 بخشه: عطش دیدن تو.....شوق با تو بودن.....و اندوه بی تو بودن
عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا
سلام
امدم .......هیچ چیز نیست
دست خالی بدتر است یا دل پر؟
در ذهنم از تو تصویری ساختم
و در آن
انعکاست را هنوز می نگرم
مرا به خاطر زندانی کردنت
در قفس ذهنم ببخش.....
مصطفی عزیز خیلی قشنگ بود....
خیـــــــــــــــــــــــلی....
یاد روزهای دیدار افتادم!
سلام
منم خوبم ...
شاپرکها کوچ کردند .
جادها منتظر هیچ مسافری نیستند
رودخانه ها خشک شدند و درختان منتظر هیچ بهاری نیستند
همه چیز در کلمه ای بنام درد خلاصه می شود
وقتی تو نیستی ...
صدای تنهایی نازنینم
مرسی که خبرم کردی
مرسی که تو نبودم مرتب بهم سر زدی
خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
اولین جایی که سر زدم این جاست.
این پست رو خوندم اما هنوز پست های عقب مونده زیاد دارم
باز هم میام
سلام
درود بر شاعرش
ودرود بر شما که این قدر با معانی کلمات اختی
یه چند روزی هست اپم
درود
بدرود
سلام
بالاخره آپ شدم
می آیی؟
سلام ، صبح بخیر
خوبی ؟
عیب نداره امروز همه خواب افتادیم ،
منم دیر اومدم ، همکارامم خواب افتاده بودن ،
دختر همسایه هم همینطور ، کله پاچه فروشی سر سه راه ج.. هم خواب افتاده بود ،
گویی همزادی با من تمامی لحظاتی را زیسته که برای خودم نیز غریبند... گر غیر از اینست چگونه است که گاهی... با نوایی یا ترانه ای که بوی تجربه ای غریب و نا آشنا را میدهند... دلم اینچنین می گیرد و بغضی اینگونه بیرحم لحظاتم را چنین تیره و تار می کند.... عشقی غریب... غمی بزرگ .. نامی نا آشنا... چهره ای نا شناس... عاشقی گمنام....و نامه ای عاشقانه.....به یقین... من روزی... جایی.. در لباسی دیگر... در گوشه ای از زمانها و قرون که گویی نام تاریخ را به خود گرفته اند... بوده ام.... زیسته ام...
می دانم که بوده ام... .
سلام
ممنون که اومدی و خوشحالم که پسندیدی..
سلام:
دختر همسایه هم ... /-:<
عشق یعنی خواستن اما نگفتن
سوختن اما ساختن
طغیان دل اما لب فرو بستن
با چشم سخن گفتن
با حسرت سکوت کردن
عشق یعنی پرستش بدون چشم داشت
نیایش بدون خواهش
ستایش بی صدا
رفاقت بی جفا
و صداقت بی ریا
کاش حداقل اونیب که برات نوشته بودم رو می خوندی...می گفتی خوندی.....
تو فکر می کنی هر اتفاقی برای ما چند بار می افتد؟
مثلا چند بار به دنیا می آییم؟
یا چند بار می میریم؟
چند بار عاشق می شویم؟
یا چند بار کسی عاشق سینه چاکمان می شود؟
و تو فکر می کنی من چند بار به دامانت می افتم؟
...........
از حالم پرسیدی!
نمی دانم.
دیر زمانی ست که نه حالی مانده نه حوصله ای که خوب باشد یا بد
زنده ام هنوز
« درود و فراوان ردود »
نه
این قرارمون نبود
من خسته شم که تو
بی همسفر بری
من رنگِ شب بشم تو سر سپرده شی
من جون به لب بشم
باور نمیکنم
این تو خودِ تویی
این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمیکنم عشقِ منی هنوز
گاهی به قلبِ من سر میزنی هنوز
وقتی زندونی تو هوس
فکر پروازی تو قفس
این رسم همراهی نشد ای همنفس
وقتی قلبت از من جداست
سرگردونِ بی هم صداست
انگار دستت با دستِ من نا آشناست
باور نمیکنم این تو خودِ تویی
این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمیکنم عشقِ منی هنوز
گاهی به قلبِ من سرمیزنی هنوز
« تا درودی دیگر بدرود »
سلام مصطفی جان..
امیدوارم حالت خوب باشه دوست خوبم...
مرسی که منو فراموش نمیکنی مصطفی جان..
میدونی از آپتون خیلی خوشم اومد استادِ مهربون و با احساس
منتظرتون هستم
یا حق
سلام ،
صبح بخیر صدای تنهایی من ،
سلام ...
یه غزل با واژه های پیر
یک سفر با وسعت یه مرگ
سهم من از زنده بودن چیست؟
پرسه در دنیای انسانها
غرقه در رویای بودنها
صبح زیبای تو هم بخیر عزیزم ...
... She fills my heart
او قلب مرا پر کرد ...
With very special things
او قلب مرا با چیزهای خاص پر کرد
With angle songs, with wild imaginings
با آواز فرشته ها , با تصوراتی حاصل از اشتیاق و علاقه زیاد
She fills my soul with so much love
و روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد