می خواهم با حساسیت
به نگاهت نگاه کنم
می خواهم سه نقطه هایم ... را معنی کنم
وقتی که
لحظه دیدارم با تو نزدیک است
و باز من دیوانه تر هستم
گویی در عالم دیگری هستم
می ترسم ، می ترسم
که از پیوند دست ها و بو سه ها
کابوس تنهایی ام بازگردد
دلم می خواهد تو را در برگیرم
با روح گنهکارم، در آن لرزش پور شور
برایت بگویم
از خنده هایت که رویائیست
از نگاهت که می خوانمش
از خوابی که هنوز جریان دارد
و هنوز دوست داشتنی هست
که برای رهایی از آن زود است
دیر وقتی است که
چشمانم را درون چشمهایت می گذارم
درونش بلواست
نگاهش می کنم
راستی ...
نمی دانم چرا غربت نگاهت سالهاست که با من آشناست
سلام
زیباست صدای تنهایی ،
نمی دانم چه بنویسم ، ولی بابت اینکه افتخار دادین و نوشته جدید تون و آپ کردین بسیار خوشحالم ..
امیدوارم آن چشم و نگاهی که تو از آن یاد میکنی لیاقت دیدنِ معصومیت تو را داشته باشد ،
آخه میدونی چیه دوست من ، هر کس لیاقت نداره تو چشمای قشنگ آدم رخنه کنه ...
سلام
مرسی خبر کردی
کارت اشک منو در اورد
واقعا درونم بلوایی بر پا کردی
من تورو لینک کردم اگه افتخار بدی ممنون میشم
درود
بدرود
سه نقطه ها همیشه هم نشانه ی سانسور نیست.
گاهی این سه نقظه ها یعنی تو
و گاهی همان نماد من ، تو ، و آن که ندانستم چه بود می شود هر کدام......
چه خوب!
دیگر این نوا ، صدای تنهایی نیست.
و هنوز دوست داشتنی هست که برای رهایی از آن زود است.
برای رهایی از دوست داشتن همیشه زود است ناز من....
همیشه.....
مرسی که خبرم کردی
سلام
متن خیلی زیبایی نوشتین
مخصوصا جمله آخرش محشر بود
نمی دانم چرا غربت نگاهت سالهاست که با من آشناست
موفق باشین
آشنای من قسمت نبود تا در کنار هم بمانیم
شاید این سر نوشتی است که برای ما رقم خورده است
دور از هم ولی با هم
همیشه از خودم می پرسیدم که چقدر با جدایی فا صله دارم
هیچ گاه فکر نمی کردم که جاده پر اندوه دوری این قدر نزدیک باشد
ولی خیالی نیست چرا که جای داشتن در کنار هم مهم نیست
جای گرفتن در قلب هم اصل است
صادقانه بگویم :
همیشه در قلب و ذهنم جای داری
قلم ناتوانم از نوشتن نام عشق گریزان بود
اما روزی تو هم خواهی نوشت
چرا که تو معلمم بودی ..هنوز نجوای دلت را به یاد دارم
همان که الهام دهندهء روحم بود
و خاطرهء زندگیم شد
سلام
مرسی از لطفت اما اگه به جای جلیل مینوشتی (تنها وخسته) واقعا شرمنده میشدم
بازم تشکر میکنم
سلام نیلوفرم
ببخشید اشتباهی کامنت تورو پاک کردم اگه اومدی میخوام هم آدرس وبت رو دوباره بنویسی هم کامنتت ممنون می شم
سلام
مرسی که همیشه از من تعریف می کنی
آن چشم و نگاه واسه من خیلی ارزش داره و لیاقت بیشتر و بالاتر از این حرفهاست
البته نمی دونم من می تونم لیاقت این رو داشته باشم که تو چشماش رخنه کنم نمی دونم ...
دروووووووووووووووووووووووود
شب عاشقـان بی دل چه شبـی دراز بـاشد
تو بیـا کز اول شب در صبـح، بـاز باشد
عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجـا رود کبـوتر که اسیـر باز بـاشد؟
ز محبتت نخـواهـم که نظـر کنم به رویـت
که محب صادق آن است که پاکباز باشد
به کرشمه عنـایت، نگـهی به سـوی ما کن
که دعــای دردمنـدان ز ســر نیـاز باشــد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد؟
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم نمی گذاری که مرا نمـاز بـاشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفـا و ناز بـاشد
دگرش چو باز بینی غـم دل مگوی سعـدی
که شب وصال، کوتاه و سخن، دراز باشد ...
بدرووووووووووووووووووووووود
نه
این قرارمون نبود
من خسته شم که تو
بی همسفر بری
من رنگِ شب بشم تو سر سپرده شی
من جون به لب بشم
باور نمیکنم
این تو خودِ تویی
این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمیکنم عشقِ منی هنوز
گاهی به قلبِ من سر میزنی هنوز
وقتی زندونی تو هوس
فکر پروازی تو قفس
این رسم همراهی نشد ای همنفس
وقتی قلبت از من جداست
سرگردونِ بی هم صداست
انگار دستت با دستِ من نا آشناست
باور نمیکنم این تو خودِ تویی
این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمیکنم عشقِ منی هنوز
گاهی به قلبِ من سرمیزنی هنوز
****
سلام دوست نازنینم..
امیدوارم حالتون خوب باشه..حرفی برای گفتن نیست جز اینکه عالی بود......
مرسییییییییییی که اومدی پیشم دوست خوبم..
یا حق
شعرت منویاد شعر مهدی اخوان ثالث انداخت لحضه دیدار نزدیک است من باز دیوانه ام مستم
پیروز باشی
سالها گذشت روبروی نگاه های منتظر یک سبد پر از نامه های بر گشته خورده به دستم رسید ...
مرا سنگسارم کردند چرا که غربت چشمانش را بی دلیل گریسته ام ....
...
این سه تا نقطه را
برای تو گذاشتهام
عشق من!
همیشه اینها نشانهی سانسور نیست،
هزار حرف و تصویر و خاطره
در آن خوابیده
مثل من که وقتی نگاهت کنم
سه نقطه بیشتر نمیبینم
تو
من
و خدا
که از دیوانگی سر به بیابان گذاشت
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت... روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد... هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم... ماه بعد شانسی به دلم نشستی و حالا سالهاست یواشکی دوست دارم..من به روزم خوشحال میشم بار دیگه شاد حضور یبزت تو کلبه حقیرم باشم[گل]
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت... روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد... هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم... ماه بعد شانسی به دلم نشستی و حالا سالهاست یواشکی دوست دارم..من به روزم خوشحال میشم بار دیگه شاد حضور یبزت تو کلبه حقیرم باشم[گل]
های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ!
های نپریشی صفای زلفکن را چنگ!
وآبرویم را نریزی دل!!!
لحظه ی دیدار...
***
سپاس!
سلام .من که دورا دور می بینم تو را
حسرت چشمان خود را در تو می جویم
نمی دانم چرا؟
دو خط اول ، عالی . کامل . بس !
خوبه که هنوز به این اعتقاد دارین : و هنوز دوست داشتنی هست که برای رهایی از آن زود است...
خوبه و شگفت آور !!!
سلام
چه قدر زیباست وقتی رابطه دوستی و عشقی رخ می دهد که یکی با دیدن و حتی یاد دیگری قلبش به تپش می افتد.
خدایا تپش قلبم را سپاس
سلام عزیزم
چراغت روشنه
اما من حس حرف زدن ندارم این جا آرون نشستم تا ...
۳ شنبه یه امتحان سخت دارم بعدش آروم میشم
دوست دارم بعدش یه عالمه با تو حرف بزنم
با تو!
راستی غربت نگاهش باهات آشناست چون رنگ خودته
دوباره میام
این جوری بهم نمیچسبه
سلام
بسیار زیبا ودلنشین بود
برای اولین بار یکی از داستانای کوتاهم رو توی وبم گذاشتم اگه بیای بخونی نظرتو بگی ممنون میشم
تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیباست
حاجت به بیان نیست که از روی تو پیداست
من تشنه یک لحظه تماشای تو هستم
افسوس که یک لحظه تماشای تو رویاست ...
سلام
کمی دیر شد.. ببخشید
مطلبی که نوشتید را جدای احساس نگارنده اش خواندم.. معتقدم که همیشه انگیزه باعث بهتر نوشتن می شود.. نمونه اش را در این پستتان به خوبی می شود دید..
من هم به یاد شعر استاد افتادم که:
لحظه ی دیدار نزدیک است!
...
هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!
مرسی خیلی زیبا بود ...
سهراب سپهری
دلت را خانه ما کن ، مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن ، مداوا کردنش با من
بیاور قطره اشکی ، که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص ، دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را ، اجابت می کنم آنی
طلب کن هرچه می خواهی ، مهیا کردنش با من
بیا و قبل از گواه مرگ ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را ، جمع و منها کردنش با من
اگر گم کرده ای ، ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش ، پیدا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی ، مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس ، امضا کردنش با من
اگر گم کرده ای ، ای دل کلید استجابت را بیا یک لحظه با ما باش ، پیدا کردنش با من
.
.
.
.
.
آپ کردم دوست خوبم ...
.
.
.
.
منتظر حضورت هستم...
.
.
.
.
.
سبز باشی عزیز
.
.
.
.
.
یا علی...!
سلام سانی
صبح بخیر
من دارم میرم جلسه ، تا ۱۰ بر میگردم
شرمنده بچه ها واست کامنت گذاشته بودن ،ولی من اشتباهاً بجای تائید پاک کردم ،
از همشون معذرت میخوام
هجران و چند نفر که نمی شناختم .
معذرت ..
سلام و درود بر شما شهادت دخت پیغمیر صدیقه کبرا ....بانوی بزرگ دو عالم فاطمه زهرا (س) را بشما و تمام شیعیان و مومنان تسلیت عرض میکنم و آرزوی تندرستی و سعادتمندی شما را دارم در پناه حق .......
سیل اشکم راه بینائی گرفت
بند بندم عطر زهرائی گرفت
عشق را از فاطمه آموختم
چشم بر دست کبودش دوختم
دست او صدها گره وا می کند
دست او والله غوغا می کند
دست او مشکل گشای عالم است
روی آن جای لبان خاتم است
دست اودنیای احسان و صفاست
دست او مشکل گشای مرتضی است
حیف شد آن دست رادشمن شکست
باغلاف تیغ اهریمن شکست
گویمت از قصه شهر نبی
از شرار آتش و بیت علی
درد بود و آتش و افسردگی
یاس یود و سیلی و پژمردگی
آه بود و ناله و بغض گلو
پهلوئی بودو لگدهای عدو
در میان کوچه آن دنیا پرست
راه را بر مادر سادات بست
گویمت سر بسته در آن کوچه ها
فاطمه گم کرد راه خانه را
آه ای مجنون زبان در کام گیر
لب فرو بند وکمی آرام گیر
زهی دل ، آفرین دل ، مرحبا دل !
زدستش یکدم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل ؟
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل
بچشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل ، مصیبت دل ، بلا دل...
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدا دل
درون سینه آهی هم ندارم
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل....
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل
ز عقل و دل دگر از من مپرسید
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل ؟
تو.......ز دل نالی ..دل از تو
حیا کن یا تو ساکت باش یا دل............
عزیز مهربونم،
فقط نوشته بودم که شما هم سرگرم امتحاناتی؟
کم پیدایی!
پیری؟
نه ...... نمی خوام!
اگه قرار باشه جوونی پس پله های دانشگاه باشه که کار من یکی که زاره!
نـــــــــــــــــــــــع
راستی خوشحالم!
فکر می کردم تو جمع دوستان وبلاگی فقط منم که از امتحان دادن ها خلاص شده ام!
به هر حال.
خسته نباشی با کارها
اول : سلام و احوالپرسی صمیمانه
دوم : پوزش دوباره از تاخیر همیشگی ...
سپس: صراحت الهام از آن شعر اخوان ( دیدار؟ ) کمی توی ذوق می زند. ببین ! شعر برای تمایز از نثر به یک ممیزه احتیاج داره. این ممیزه می تونه توی فرم باشه می تونه توی نحو متفاوت با کلام باشه می تونه توی خیال و تصویر سازی باشه و غیره . اما کلام صرف داشتن عاطفه لزوما دارای شعریت نیست. گوشه ی تیز کلامم به حلقوم سطرهایی مثل اینه : دلم می خواهد تو را در بر گیرم. این سطر از لحاظ شعریت فرق چندانی می خوام بغلت کنمی که هرکسی ممکنه بگه نداره. به سطر های شبیه این اشاره نمی کنم.
چشمانم را درون چشمهایت می گذارم با توجه به آغاز شعر با به نگاهت نگاه می کنم خیلی عالی و دلچسب. آشنا بودن غربت هم نسبتا خوب. همین !
سپس : از حضور همیشگی ت هزار بار سپاس.
با تقدیم احترام و آرزوهای خوش :وهم سبز
شعر زیبایی بود
ای بابا همه جا تنهایی که
مطالب وبلاگت قشنگ بود به دلم نشست ممنونم
بازم می یام ژیشت و ژستهای جدیدت رو می خونم
حال و روز خوشی ندارم... نخواستم با این وضعیتم نوشته های قشنگت رو بخونم. حیفن...
به زودی سر میزنم بهت. حسابی و با تمرکز و حسی که لازمه میشینم و از اول تکتک نوشته هات رو میخونم....
برام دعا کن... خیلی احتیاج دارم...
سلام
پستت به دلم نشست
سلام ، صبح بخیر
دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس
از این نامهربونیها دارم از غصه می میرم
رفیق روز تنهایی یک رور دستاتو می گیرم
تو این شب گریه می تونی
پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد همخونه چی می شه
عاشقم باشی
تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز
بهار باور من باش
سلام صبح بخیر...
لبخندخدا - داستان کوتاه
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....
بازیِ روزگار را نمی فهمم ،
من او را دوست داشتم ، او دیگری را
دیگری مرا ...
و همه ما تنهائیم ........
خیلی زیبا بود ، مرسی
اول و غیره : سلام و خواهش دوست من.
سلام عزیز میدونم خیلی نگران شدی
اما :
اون قضیه را انجام دادیم تاثیر بد روحی داشت ولی آرومم
رئیس به علت جواب رد من را از شرکت رد کرد !!!!
الان حالم بهتره هم جسمی هم روحی شرایطم تثبیت شد بهت اطلاع میدم
آیه و مصطفی جان را هم سلام مخصوص برسون
هفته سختی داشتم
اما داره شرایط بهتر مشه
سلام خانوم هانی
خوشحالم که برگشتی و حالت خوبه ،
مصطفی
وقتی میام این جا یاد قدیما می افتم.
تو کسی رو داری که من هم موقعی داشتم.
قدرش رو بدون.
باز سیستمم مشکل داشت
هنوز رفعش نکردم کاملا اما دور از اینترنت نمی تونم بمونم
باز راه انداختم تا یه سری بیام این ورا!
راستی با این که دیر کرده ام اما
خسته نباشی!
گاهی تمام معنی حرفاهایم در نگفتن است
همان قدر که معنی نگاه های تو در شکفتن
از خانه بیرون میروم اما کجا امشب؟
شاید تو میخواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شهر
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
میدانم . آری . نیستی . اما نمیدانم
بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب تو را بی جستجو میافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دستانم تو را امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
هر شب صدای پای تو میآمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
تا سایه ای دیدم شبیهت نیست . اما حیف
ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن غرق را ماه من . بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را . یکنفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ماه امشب
طاقت نمیارم تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بیگدار . امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
خووووبه........خووبه نازنین!
مرسی لطف داری.خیلی هم...........
کی می خوای آپ کنی؟!
ما غم زده شهر خرابیم
گر، مِِی نخوریم خانه خرابیم
ما زکسی کینه نداریم
یک شهر پر از دشمن و
یک دوست مثل تو داریم
سلام
...