انگار سکوتهایم
هرگز نمی میرند
همواره با من اند
این تازه لحظه ها
تکرار های غریبانه ای هستند
که در دیاری نزدیک
آنها را سپری کرده ام
وه چه آشنا ...
گویی گذشته ها یم
هر لحظه در دیده گانم جان می گیرند و هرگز عبور نمی کنند !
وقتی که خاطرات ِ تو از خاطرم ،
میل رفتن ندارد
من چگونه کوچ را آغاز کنم
...
چشم های غرق در اندوه تو
ایمان ِ مرا به آشوب می کشید
داغی چشم تو
تکرار می شود
در خاکستر ِ روزگار ِ من
آری ... گویا تو و خاطراتت
قصد گذر ز خاطرِ خسته ام نمی کنید !
در انتظارهای تکرار روزمره گی
نمی میرد اشتیاق بودن تو ،
در آروزهای شبانه ام
آروزی ِ نقش بستن ِ لبانت بر روح ِ سرگردانم
احساس خستگی ز تنم می روبد
آزرده می شوم از شوق این هوس !
دلتنگی را گریه می کنم
و وسعت تنهایی را لمس
و خاطر منتظرت را
فریاد ...
من اعتقاد دارم
تا کوچ نکنی خاطرات کم رنگ نمی شه
تا یه خاطره ساز دیگه نیاد و شروع نکنه توی صفحه سفید زندگیت نوشتن اون یکی کم رنگ نمی شه
درست مثل پست های وبلاگها
خودمونم صفحه های اول رو نمی خونیم چه برسه به مخاطب
ضمنا اره درست شنیدی صفحه زندگیت یه دفتر خیلی زیاد برگه که هنوز چند تا برگش نوشته شده
این نظر منه
بدرود
سلام
زیبا بود
من فکر می کنم
اگه خاطرات از یاد آدم میرفت
پس آدم می مرد
زندگی همش همینه
مطمئن باش بعدش هم کمرنگ می شه
ولی از بین نمیره
مهم اینه که اگه نجنبی از حرکت می مونی
متوقف می شی
بعد تعداد خاطراتت کم میشه
بعد زندگیت کم می شه
بعد موقع مرگ فقط افسوس کم بودن خاطراته که هیچ
بدرود
چه فریادی در گلو پیچیده ...ای کاش به ارتعاش در می امد
سلام
تا که بر این روش شوی رهرو
یاد ایام در نظر باشد
نبود اتیه ز دست جدا
گر تو را همتی چنین باشد
اگه الان حالم خوب بود ارشادت می کردم اووووووووووووووووو چه خبره حالا تنهایی که خوبه که ولی چون حسش نیست همین رو بگم که به دلم نشست
شاد باشی از ظهور مولا
یا علی