اندوه ، غباریست که بر چهره می نشیند و راز دل را برملا می سازد. دیگر نمی توان سکوت کرد. دیگر نمی توان اشکها را از چهره زدود. دیگر نمی توان غصه را پنهان کرد. غبار اندوه بر چهره نشسته است. دیگر نمی توان به اجبار خندید. رمقی برای خندیدن باقی نمانده است و فرصتی برای نوشتن و اشکی برای گریستن و قدرتی برای شکستن دیوار بلورین سکوت.

نه. دیگر نمی توان اندوه را پنهان کرد. چشمها منتظرند که اشکی ببیند و دلهای پرکینه منتظرند که نیزه ای زهرآلود بسازند و لبها که با تمسخر لبخند بزنند. دیگر نمی توان فریاد را در گلو خفه کرد. دیگر فرصتی باقی نمانده که  در تاریکی شب به یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته چهره در هم کشید و بغض را فروخورد. دیگر نمیتوان اندوه هزار ساله ی زمین را، جدایی را تحمل نمود. شیون مرغ شب، خاطرات بودن را در من تداعی می کند.

داغ نبودنت به آتشم می کشد یا خاطره ی تلخ بودنت؟ آه از خاطره تلخ بودن.

ای دوست، ای همدم، ای همراز، ای هم کلام ...

آیا می توانی غم را شرح دهی ؟

در لحظات تنهایی ، در تنهایی مطلق و سکوت زجر آور و تاریکی و سرمایی که روح را می آزارد با قلبی که در خروش و فغان است، وقتی زبان بسته و شوق صدها گفتن در جان نهفته چگونه می توان غم درون را شرح داد؟

غم یک بانوی سیاهپوش است؟

یک همراه و همراز همیشگی است یا رفیقی نیمه راه؟

غم واژه توصیف نشدنی است یا کلمه ای مبهم؟

وقتی دردی بر جانت چنگ می زند و غباری چهره ات را می پوشاند و لبخندی بر لبانت نمی نشیند و سوزی در دلت حس میکنی که مرهمی برای آن نمی یابی.

وقتی گلهای پر پر شده را دیگر نمی توان حتی بویید ، و وقتی چشمه مرثیه می سرایند. غم را می توانی توصیف کنی؟

                                                                                                        ... غمی به تلخی زمان

نظرات 8 + ارسال نظر
صدای تنهایی شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:14 ب.ظ http://WWW.3OT-DELAN.BLOGSKY.COM/

سلام
بعد از مدتها هوس کردم بنویسم، خیلی نیاز دارم به خط خطی کردن کاغذ، خیلی از دوستانم دیگه نیستن و عزیزترینشون که سکوت شبانه ست هنوز هست و به من امید میده . امیدوارم دوباره دوستان رو ببینم.

تخته سیاه یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:49 ب.ظ http://takhtehsiyah.blogfa.com

غم یکی از اهالی دنیاست . یک همسایه شاید . یا همخانه .
غم یک آفرینش است . مثل یک انسان .

سکوت شبانه یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام بانو
برو پست اخیرتو در قیاس با قبلیا بخون .و ببین بزرگی و تجربه و به دل نشینی نوشتت چقدر بهتر تر شده
تو این مدت ننوشتن که همراه بی خبری ازت بوده ظاهرن اتفاقات زندگی انقدر بزرگ بودن که همراش روحتم بزرگتر کن

مصطفی شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ

سلام
قشنگ بود ،
بلاخره نظر ما رو هم قبول کرد ....
خوش اومدی بانو
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
دلم بس تنگ است
بی خیالی سپر هر درد است
باز هم میخندم ، آنقدر میخندم که غم از رو برود
ولی آیا زندگی اینست ...............

مصطفی شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ

راستی خوشحالم دوباره میتونم نوشته هات رو بخونم
خوب باشی عزیز
نوشته هات به آدم آرامش میده
منو به روزای اول راه اندازی این سایت انداخت


مصطفی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ب.ظ

سلام ، خوب - انگاری یه گیرِ کوچولو داشت که رفع شده ،

مصطفی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ

نیا باران زمین جای قشنگی نیست،من از جنس زمینم خوب میدانم که گل در عقد زنبور است و اما یک طرف سودای بلبل یک طرف خال لب پروانه را هم دوست میدارد،من ازجنس زمینم خوب میدانم که اینجا جمعه بازار است و دیدم عشق را دربسته های زرد و کوچک نسیه میدادند،در اینجا قدر نشناسند مردم

بوتیمار چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ب.ظ http://avayebootimar.blogfa.com

سلام

باورم نمیشه کسی هنوز منو یادشه

مرسی مرسی

ولی واقعا دستم خشک شده

۱سال بیشتر ننوشتم

کاش بتونم کاش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد