عمو زنجیر باف ؟؟؟؟؟
بله ...
زندگیمو بافتی ؟ کجا انداختی ؟؟؟
بله ... زندگیتو بافتم . پشت کوه انداختم
عمو زنجیر باف ...
حالا من چه کار کنم ؟؟؟ زندگیمو باختم
چه طوری پیداش کنم ؟؟؟؟؟
عزیزم ، هرچیزی راه داره ، چاه داره، یافتن ِ زندگیتَم راه داره ...
عمو زنجیر باف ...
با دلی به غم نشسته ، چشمی به انتظار مونده ، با راهی تاریک و گمگشته ...
بیا زندگیمو از نو بباف
من می خوام
دلی پُر زخنده ، چشمی به وصال رسیده ، راهی پُر از ستاره ...
عمو زنجیر باف
اگه زندگیمو بافتی
پشت کوه نندازی
تا من اونو پیدا کنم
زندگی از نو آغاز کنم ...
عمو زنجیر باف هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟
بله ، من زندگیتو از اول خوب بافتم
اگه پشت کوه انداختم
تا تو راهشو پیدا کنی
تا بشی پرنده ، پرواز کنی ...
تا بشی آب رونده ، دریا بشی ...
بشی ستاره در دل تاریکی شب
راه ِ زندگی رو تو روشن کنی
حالا راه ِ زندگی رو یافتی ؟؟؟؟
سنجاقک پَر ، زندگی پَر ، ساناز پَر
هیچگاه جا پایِ سنجاقک بَر خاک نمایان نمی شود
ولی مال من روی زندگیست
روی دیروز، روی امروز ...
سنجاقک پَر ...
سنجاقک نکند تو پرواز می کنی
که از تو رَدی نیست ...
ساناز پَر ...
من که پَر ندارم
به کجا پرواز کنم
اما یک روز تمام میشود
اینو بهت قول میدم
دلم از غربت سنجاقک پَر
د ِل ِ چه کسی پَر ، از غربت من ؟؟؟
سنجاقک منهم بازی
تو به پَر من به دنبال تو
تا جایی که خسته شویم
تا جایی که اثری از من نماند
تا جایی که
زندگــــی پَر ، ســانـــاز پَر
پشت پنجره به گریه آسمون نگاه می کنم . قطرات بارون روی گونه هایش می نشیند و چه آرام می غلتند و فرو می ریزند. با انگشتانم روی بخار شیشه می نویسم (( ببار ابرکم ))
چقدر سرد است اینجا ، هوایش را می بلعم و ... می خواهم هر بار که بخار دهانم روی شیشه می نشیند کلمه ای زیبا بنویسم یاد آور خاطراتم . آنهایی که هر بار با دوری تو پر رنگ تر می شود و از بین نمی رود ...
می خواهم یاد ِ تو را در آغوش بگیرم و نسکافه ای داغ بنوشم و به یکسال گذشته نگاه کنم . تمام ِ روزها و شب هایش بر پردهء چشمهایم نقش می بندد و گرمای مطبوعی بر پهنای صورتم احساس می کنم ...
می دانی دلم چه می خواست ؟؟؟
که من انسانی بودم آینده را زودتر می دیدم و الان که چشمهایم را باز می کردم آغاز زمانی باشد که تو را می دیدم و تمام روزها با تو تکرار می شد ...
دلم می خواست هیچوقت ای کاش در زندگیم نبود ...
شاید هم اصلاً دلم می خواست که هیچگاه دلم هیچی نخواهد و دلی را که به آب ندادم به باد دهم...
ای صدای مبهم عشق
خودم را در زندگی ام گم کرده ام
این چند روز
میل به نبودنم را مزه مزه می کنم
در تنهایی خود سکوت را فریاد می زنم
ای خدااااااااا
کاش تو هم نبودی
تو که می دانی حتی من
جایگاه ایستادنم را نیز گم کرده ام
یا اراده ام را به من برگردان
یا مرا ...
***
دیشب را با خیال تو سر کردم
امشب را چه کنم
اگر گویند در هزاران دیروز و فردا
فقط یه امروز باقیست
من در هزاران امروز و فردا
فقط یک دیروز ِ با تو بودن را می خواهم
اگر امروز هم اینجا می نویسم
بخاطر حضور ِ توست ...
***
امشب را برایت می نویسم
هرچند با خود عهدی دیگر بسته بودم
امشب به وصال ِ غم و تنهایی رسیدم
تو میدانی چه زیباست ...
امشب نیازم به تو بیشتر از هر زمان است
امشب برای من حرف ثانیه هاست
امشب شبی ست میدانم بی پایان
خدایم بتاب ...
آهای ، ای مرد عاشق کجا می روی ؟ شعرهایم را نیز با خود ببر که تو تمام بهانهء سرودنم هستی ... بایست و ... بدنم را لمس کن ببین یخ کرده است از حس ِ زمان و مکان پس مرا با خود ببر به عالم خلثه ... تو ... شرنگ عشق را به من تزریق کردی و با دستهای خود مرا محکوم کردی به زندگی در چشمهایت ... آهای ، کجا می روی ای مرد ؟ حالا که من می خواهم عاشقی را نجوا کنم می خواهم دیوانگی کنم ... مرا به سکوت دعوت می کنی ؟ ای مرد ... رَج رَج دوباره بودنم را تو بافتی مجسمه احساسم را وقتی با دستهایت شکل می دادی ... نمی دانستی که خود را می سازی کجا می روی ... ؟ هر چند برای رسیدن ، ماندن معنایی ندارد ، اما ... من ماندن میخواهم نجوای عاشقانه من را نمی شنوی آهای ، لااقل آهسته تر ، تا مجالی بیابم مرا نیز با خود ببر ... دیگر تاب ماندنم نیست آهای ، مرد مرا با خود ببر به هرجا غیر از اینجا ، اینجا دیگر بی تو آرام نیستم |