وقتی برای اولین بار بر دستهای پینه بسته مرد ِ باغبان
مرهم گذاشتم
دلم به درد آمد
من به قیمت ناچیزی باغچهء کوچک آرزوهایش را مال خود کرده بودم
آرزوهایی که هر روز آنها را هَرَس میکرد
ای مرد
من کجای زندگی ات ایستاده ام ؟
حسرت ِ دل ِ من
آرزوهای پایمال شده تو
رفت و آمدهای بیجا
زندگی مان لگد مال شده ...
ای مرد
با غچه ای ساخته ام باب ِ طبع تو
با گلهای نیلوفر
محتاج است به دستهای گرم ِ تو
آغوشت را باز کن
مرد ِ باغبان
از وقتی تو رفتی
بر این گلهای تشنه باران نباریده است
باغچه ات را به تو می سپارم
گل یاس رسیدن ِ خوشبختیست
من فقط سهم کوچکی می خواهم
پنجره ای ...
باز شود رو به این باغچهء دلتنگی ...
دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را...
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.؛
؛؛عرفان نظرآهاری؛؛
نویسنده توسط : مصطفی
صدای مو سیقی ات را می شنوم
وقتی می نوازی
دلتنگیهایم
سوار بر نُت ها
هجوم می آورند
به تنهایی ام
بنواز نوای دل
تا دیده گانم
ببارند
ار حضور سبز نبودنت
من ...
سرکردهء عاشق
در پی خیال تو
بهانه ای برای نوشتنم می خواهم
ای آسمان بی تاب
شروع کن
آوای باران را
که
پاک ترین صدای عاشقیست
ای ستاره ها قطره، قطره
ببارید
بر سفره ابری آسمان شب
که امروز
کبوتری خسته
راه لانهء خویش را
گم کرده است ...
ماهیگیر ،
ندید غم درون چشمهای ماهی را
در دریای پُر از آب
خشک شده بود
دهان ماهی از عشق ِ دریا
ای صیاد ،
در حدقهء تنگ چشمهای آهو
ببین انتظارِ بچه هایش را
و تو ای ...
دریاب
در چشمهای ِ خیسم ، تمنای بودن را
* * *
قهوه ام تلخ است و غلیظ
تَه ِ فنجانم هیچ نقشی نبسته است
مدتهاست
فقط فالگیر
درون آن خطهای ممتد و موازی می بیند
* * *
آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
کتابِ کلاس اول
همراه با کودکیم
سالیان ِ سال است
زیر باران جا مانده است
دلم می خواهد بچگی کنم
دلم می خواهد
مثل آنزمان
با لجبازیهای کودکانه ام
تو را از آن ِ خود کنم
دلم هوای با تو بودن کرده
دیرزمانیست
خورشید ِ غروب
شاهد دلتنگیهاست ...