سبز... زرد ... قرمز

در پاییز مانده ام ...

پُر است از زرد و قرمز 

هیچ سبزی وجود ندارد برای عبور

آهای روزگار بایست من عقب مانده ام

***

باز بودن بند ِ کفشهای ِ سرنوشتم

پشت پا می زند به تقدیرم ...

نگاه تو ...

چه زیباست بودنت ... اما غم انگیز و غم افرا ...

تو در کجای راهی ؟؟

راهی که به وسعت یک انتظار است ؟؟؟

یا راهی که به شهر پریان ختم می شود ؟؟؟؟

من محکومم ،

اگر چه محکوم به زندگی هستم اما حکم محتوم من "رفتن"  است نه " ماندن "

و رفتن نه کار "سنگ " که تلاطم " رود"  است رودی به سوی ابدیت ...

حال که من می اندیشم پس من "هستم" و هستی ِ من را با خمیر مایهء "احساس" سرشته اند.

من خود از جنس "احساسم" و دل ِ من قرارگاه "عشق" است ...

بدان سهم من از زندگی نه "آفتاب" است و نه " باران" ، که کهکشانی است به وسعت "نگاه" تو ...

پس بکوش تا "عظمت ِ" عشق در نگاه ِ تو باشد ، تا من به هر آنچه می خواهم برسم ...

...

چترهای باز نشدهء زیر باران نشانه ء احساس من است از تو ، سنگینی شانه هایم و گم شدن اشکهایم در زیر قطرات باران مرا روانه می کند به خاطراتم با تو ...

مست می شوم از بوی نم خاک و مستانه دنبال می کنم اهل دل را ...

ای آسمان بارانت را دوست دارم می دانی چرا ؟

برای اینکه رد ِ پاهایم را از دل ِ زمین  پاک می کند ...

برای حرف های ناگفته ای که دارد و در غرش لبهایش پنهان می کند ...

دل ِ تو با چه ابر سیاه و سفیدی گرفته است که با هیچ بارشی باز نمی شود چند شبانه روز ببارد تا صیقلت دهد...

زیر باران می روم با چتر بسته تا غباری که در این مدت کوتاه بر دیدارمان نشسته است بروبد و در انتظار رنگین کمان می مانم تا پاداشم تو باشی ...

تو را می خواهم ...

آنزمان که گذر روزگار را در کنارت احساس نمی کردم بین ما به اندازه ثانیه ای فاصله نبود، و الان دیر زمانیست به اندازه یک دنیا بینمان فاصله هست ، فاصله ای که تو بوجود آورده ای تویی که در فصل سرد ِ نبودن ایستاده ای ...

ای مرد ...

می خواهم که بیایی و من آمدن ِ آرام گونه ات را حس کنم . تو نمی دانی که حُرم نفسهایت به آتش می کشد حُرمت زنانگی ام را و بازی دستهایت می سازد تندیس روح منتظرم را ...

ای مرد ...

می خواهم هرگاه دلتنگ شدم بجای آسمان به چشمهای تو خیره شوم ، دلتنگیم را با تو تقسیم کنم و هرگاه هوای گریه کردم تو اشک هایم را در میان پلک هایت پنهان کنی ...

ای مرد ...

می خواهم تکیه گاهم باشی و من سر برشانه هایت گذارم و گرمی آغوشت را احساس کنم و هرگاه دوباره خیال رفتن کردی مرا با خود ببر که من هیچگاه نیافتم چگونه از تو جدا شوم ...